پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

زبان شعر


زبان شعر

هنوز نمی دانیم كار شاعر چیست, فقط این را می توانیم بگوییم كه اگر او مستقیماً در كار ساختن و پرداختن زندگی روزمره سهیم نیست یا به آن مدد نمی رساند ظاهراً موجودی عاطل و باطل است

● شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند؟

این پرسش شاعرانه هولدرلین(۱) شاعر شعر است؛ اما معنی این پرسش چیست؟ و مگر می توان پرسید شاعران به چه كار می آیند؟ هولدرلین هم نپرسیده است كه به طور كلی شاعر به چه كار می آید. پرسش این است كه شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند. اگر به ظاهر كلام در معنای متداول توجه كنیم سؤال بی معنی به نظر می رسد، زبرا به كار آمدن یعنی مفید بودن در حیات روزمره و مؤثر افتادن در ساختن و پرداختن وسایل این زندگی از طریق استیلا بر طبیعت مادی و عمل كردن به مقتضای و هم حاكم بر زمانه . به این ترتیب به كار آمدن صرفاً به معنی سودمند بودن نیست بلكه چیزی از غلفت و گمگشتگی در «فرد منتشر» در آن هست. به عبارت دیگر بشر امروز نه تنها فكر نمی كند بلكه حتی درنگ هم نمی كند كه بپرسد چه چیز سودمند است و چه چیز زیانمند؛ در اینكه ما یعنی بشر امروز سودا گرانیم حرفی نیست، اما سوداگران خرمن پنداریم و هر كاری را كه از قلمروی این سوداگری بیرون باشد لغو و بی معنی می پنداریم .

به این ترتیب آیا شاعری كار لغو و بی معنایی است؟ هنوز نمی دانیم كار شاعر چیست، فقط این را می توانیم بگوییم كه اگر او مستقیماً در كار ساختن و پرداختن زندگی روزمره سهیم نیست یا به آن مدد نمی رساند ظاهراً موجودی عاطل و باطل است. اما امروز شاعر هم از این كار ساختن و پرداختن معاف نیست. شعر او وسیله تفریح خاطر و سرگرمی و گذران اوقات فراغت است، یعنی زمانه ما شعر را این گونه تلقی می كند و این بسط و توسعه فكری است كه ارسطو مبنای آن را گذاشته است. ارسطو شعر را موثر در تهذیب نفس می دانست و این اثر در تفكر جدید صورت دیگری یافته است؛ حتی وقتی نیچه می گوید اگر هنر نبود حقیقت ما را نابود می كرد سخنش بی ارتباط با رأی ارسطو نیست. منظور نیچه این است كه حقیقت انتزاعی و منطقی دارد ما را خفه می كند. از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو فكر چنان تنزل كرده است كه منتهی به عقل جزوی و عقل مشترك شده تا آنجا كه جای همزبانی و همداستانی را قال و مقال گرفته است. ما امروز دیگر زندگی نمی كنیم یا زندگی ما چیزی جز گذراندن معاش بر طبق اقتضای علم و عقل جزوی نیست، ما از طبیعت جدا شده ایم و غرق در مفاهیم انتزاعی هستیم . در چنین وضعی بنابر رأی نیچه هنر از این جهت كه نمود امر محسوس است ما را از دنیای انتزاع نجات می دهد و نمی گذارد كه یكسره در دنیای انتزاعی نابود شویم .

اكنون می توانیم بگوییم شاعران به كار می آیند، چه به یك اعتبار شعرشان یكی از وسایل گذراندن اوقات فراغت ما می شود و از آن به عنوان وسیله آرایش و پیرایش خانه و زندگی خود استفاده می كنیم. و مگرنه این است كه ما در زندگی ملال آور خود از آنجا كه به كارهای شاق و دشوار اشتغال داریم، به تفنن نیازمندیم؟ شعر تفنن و نمك زندگی ما می شود؛ البته به این ترتیب شاعران در عداد دلقكان درمی آیند و چه كسی منكر این است كه دلقكان در این زمانه وجودشان مغتنم است . اما نیچه این طور فكر نمی كند. او با اینكه شاعران را كسانی سطحی و احساساتی می داند كه در عین حال آب را گل آلوده می كنند تا ماهی بگیرند، منتظر شاعر تازه است و از آنجا كه ملال زندگی متداول و بی وطنی بشر را حس كرده است، در هنر و منجمله در شعر بازگشتی به وطن مألوف و نجات از غربت می بیند و هر چند كار شاعر را چیزی مانند بازی كودكان عاری از هرگونه غرض و معصومانه می داند، شعر او بی اثر صرف هم نیست. اما این اثر چه نوع اثری است؟ اگر بگوییم نیچه هم مانند ارسطو می گوید كه شعر در تهذیب نفس موثر است قول او را درست تفسیر نكرده ایم، ارسطو و نیچه چندان به هم نزدیك نیستند. هنر در رأی ارسطو ما را از تأمل و تعقل دور نمی كند، بلكه ما را از مبتذلات رها می سازد. اما مگر نه این است كه نیچه هم هنر را مفرّی برای نجات از عقل معاش یعنی مبنا و اساس ابتذال زندگی عصر جدید می داند؟ پس آیا این دو رأی را نمی توانیم به هم نزدیك بدانیم؟ در اینجا معنی به هم نزدیك دانستن این نیست كه هر دو رأی را یكسان تفسیر كنیم، نظر ارسطو هرگز این نبوده است كه این شاعرانند كه زندگی ما را قابل تحمل می سازند و نمی گذارند حقیقت ( كه مرداش حقیقت به معنای روزمره و از آن جمله حقیقت علمی است كه تعبیرش مطابقت فكر با واقعیت است) ما را نابود سازد.

اما اگر به معنایی كه ذكر كردیم شاعران به كار می آیند، باید به این نكته توجه كرد كه اگر هنر را وسیله گذران اوقات فراغت تلقی كردیم، دیگر هنری در میان نیست و یا به قول بند تو كروچه هنر هوی و هوس است، یعنی بیان انفعالات نفسانی است. در این وضع شعر قدیم و حتی اشعار صوفیه هم با اقوال متداول تفسیر می شود و به صورت ادبیات در می آید و به همین معنی است كه ما امروز به جای هنر، ادبیات داریم . پس اگر به كار آمدن هنر مرگ هنر است، چگونه بپرسیم شاعران به چه كار می آیند؟ زیرا با آنچه گفتیم كه شعر اصلاً نیست یا اگر هست ظاهراً به كار نمی آید. نه ، شعر در معنای متداول به كار آمدن به هیچ كار نمی آید؛ شاعر در جهان تصرف نمی كند و ظاهراً هیچ چیز را تغییر نمی دهد، حوزه كار او زبان یعنی خطرناكترین و در عین حال بی ضررترین امور است.(۲)

اما چگونه زبان بی اثرترین و در عین حال خطیرترین چیزها و خطر خطرهاست؟ زبان اصیل كه زبان شاعر است هیچ چیز را تغییر نمی دهد، ولی از سوی دیگر اگر زبان نبود و اشیاء جهان نامی نداشتند، چگونه در اشیاء و جهان تصرف می كردیم؟ این درست است كه ما به مدد زبان در طبیعت تصرف می كنیم اما این زبان ، زبان مفاهیم انتزاعی است؛ زبان شعر نیست. پس زبان شعر باید زبان دیگری غیر از زبان متداول مردمان باشد. اما آیا ان دو زبان چه نسبتی با هم دارند؟ و اگر نسبتی ندارند و زبان ما صرفاً زبان روزمره و زبان منطق است چه نسبتی میان شاعر و مردمان هست؟

قبل از اینكه به بحث در باب این سؤال بپردازیم باید یك بار دیگر سؤال هولدرلین را به خاطر بیاوریم: شاعران در زمانه عسرت به چه كار می آیند؟ پاسخ هولدرلین این است كه اساس هستی مردمان را شاعران می گذارند و بشر شاعرانه در این زمین سكنی می گزیند و به سر می برند. با این بیان هولدرلین نمی خواهد بگوید همه مردمان شاعرند، بلكه وقتی می گوید زندگی بشر در اساس خود شاعرانه است مرادش این است كه اگر شعر و شاعر نبود ذات و ماهیت بشر غیر از این بود كه هست. شعر از آن جهت وجود ندارد كه شاعران وجود دارند یعنی كسانی هستند كه پیشه شان شاعری است، بلكه چون مردمان به شعر نیاز دارند شاعر و شعر هم هست. اما مردمان چه نیازی به شعر دارند و شاعران چگونه بنیاد هستی دیگران را می گذارند؟ اینان نور مهر و حقیقت در خانه دل ما و در راه زندگی ما می تابانند: بشر اهل حقیقت است و وقتی بعد از حقیقت پیدا كرد و بالمّره كافر حقیقت شد، می میرد. اگر هولدرلین قید«در زمانه عسرت» را در شعر خود آورده است، این باصطلاح اقتضای یك ضرورت شعری نیست. «زمانهٔ عسرت» زمانهٔ غیاب حقیقت و كفر جلی است، «زمانه ای است كه خدایان قدیم از میان ما رفته اند و خدای دیگری هنوز نیامده است» (مارتین هیدگر). بشر همواره كافر بوده است و به قول شبستری:

حقیقت را مقام ذات او دان

شده جامع میان كفر و ایمان

یعنی از این جهت حقیقت مقام ذات اوست كه جامع میان كفر و ایمان و افتاده میان حق و باطل است. اما در این روزگار بیش از هر وقت دیگر كفر غلبه دارد، كفر همه جا را فرا گرفته است؛ ما از هر وقت دیگر نسبت به حقیقت بیشتر بعد پیدا كرده ایم و از این جهت كار شاعر نیز مشكل شده است. بشر امروز محدود و گرفتار در نفسانیت خود در دایره گردش ایام، چون پرگار از پی دوران می رود و به گرد خویش می چرخد. در این زمانه و در این گردش ایام و چرخیدن به دور خود، دم و وقت شاعرانه هم نیست، یا كم است. بعضی از معاصران ما مثل فوكو این معنی را این طور تفسیر كرده اند كه : «انسان مرده است». انسان مرده است یعنی شاعر مرده است، شعر یا هنر بزرگ مرده است (هیدگر). و بشر باید در بشریت خود بمیرد تا دوباره در انسانیت زنده شود. این زنده شدن دوباره، تجدید عهد از یاد رفته است و این وظیفه دشوار تجدید عهد را شاعر به عهده می گیرد، او همخانه مرگ می شود تا دوباره بشر را به قرب حقیقت بازگرداند.

اما شاعر چگونه اهل حقیقت است و به چه نحو بشری را كه نسبت به حقیقت بعد پیدا كرده است به قرب حقیقت باز می گرداند؟ آیا شاعر در و دروازه حقیقت را به روی ما می گشاید كه آن را مالك شویم و از آن خود كنیم؟ نه ، حقیقت مال ما نیست، ما از آن جهت كه شاعریم یا شاعرانه زندگی می كنیم شبان حقیقت و داشتار حقیقت و نیوشای حقیقتیم . اما چگونه شاعر در زمانه غیاب حقیقت داشتار و نیوشای حقیقت است، وقتی ما در زندگی روزمره و متداول به صورت «فرد منتشر» درمی آییم و از حقیقت غافلیم؟ و «نجات از وسوسهٔ تبلیغات و شهرت» و گمگشتگی در غوغای گله آسان نیست؛ پس شاعر باید از این حوزه شهرت و تبلیغات بیرون باشد، بی آنكه از مردمان جدا شود، زیرا كه او زمینی است و به این تعلق خود به زمین آگاه است. اما بیرون افتادن از غوغای جماعت و شهرت كاری خطرناك و غیرعاقلانه است؛ روز روشن زندگی متداول را گذاشتن و در شب سیاه راه مقصود را گم كردن، آنهم در زمانه استیلای «جنون عقل و منطق» (تعبیر فوكو) كار بیهوده ای به نظر می آید. با این همه این حوالت شاعر است، زیرا باز به قول هولدرلین «شاعران یاران و اتباع قدسی دیونیزوس اند كه در شب قدسی در عین سرگردانی از سرزمینی به سرزمین دیگر می روند».

اكنون ما كه در اوتوپی روز روشن علم به سر می بریم خیلی طبیعی است كه بپرسیم سرگردان شدن در شب تاریك قدسی و در گردابهای هائل بیم موج داشتن به چه كار می آید؟ معمولاً ما به این معانی كاری نداریم و از تاریكی شب و شب تاریك گریزانیم و این فضیلت زمانهٔ ماست. اما بشر در پرتو این روز روشن و «فقط در سایهٔ استفادهٔ مسالمت آمیز از انرژی اتمی نمی تواند به سر برد و به طریق اولی اگر چنین چیزی را غایت قرار دهد می میرد و نابود می شود» (هیدگر : Hebel) زیرا به این ترتیب حقیقت بیشتر پوشیده می ماند. و اگر می بینیم كه بشر امروز از این زمانه و تاریخ به ستوه آمده است و اگر مسألهٔ «رد و نفی بزرگ یا مطلق» را مطرح می كند، جهتش همین پوشیده بودن حقیقت و بعد نسبت به آن است. در این وضع شاعر كه اهل حقیقت است و نمی تواند به غایات متداول و وسوسهٔ شهرت و تبلیغات تن در دهد، خود را بی وطن و غریب و دور افتاده از یار و دیار حس می كند و «نغمه بازگشت به وطن مألوف» (هولدرلین) را می سراید. او حس می كند كه اینجا خانه او نیست و خانه هیچ كس دیگر هم نیست، پس كار او آراستن و پیراستن این خانه نیست، او باید از این خانه نجات یابد وهموطنان خویش را هم نجات دهد و به موطن اصلی خویش بازگرداند، اما:

این وطن مصر و عراق و شام نیست

این وطن جائی است كورانام نیست

وطن ما آدمیان در افق حقیقت است؛ «وطن یعنی سكنی گزیدن تاریخی در قرب حقیقت» (هیدگر). اما شاعر چگونه مردمان را به وطن مألوف باز می گرداند و دروازه وطن به روی ایشان می گشاید؟ نه این است كه او از جمع عادی مردمان بیرون افتاده و با اینكه «هوس پارسائی و سلامت» داشته «عشوهٔ نرگس فتان» او را به دام انداخته و «خانه اش به سودای دوست ویران» شده است؟

چنین كسی چگونه مبنای تاریخ را می گذارد؟ با تصور مكانیكی كه از تاریخ و زندگی بشر داریم این حرفها بی معنی و موهوم است. سكنی گزیدن و روی زمین به سر بردن چه ربطی به شعر و شاعری دارد! اما این خانه ای كه بشر امروزی می سازد و در آن ایام می گذراند بیشتر او را از اصل خود دور می كند، و در همین خانه ساختن و سكنی گزیدن است كه احساس بی وطنی و غربت از یار و دیار و دوری از حق و حقیقت دست می دهد. شاعران سكنی گزیدن و به سر بردن در زمین «یعنی به سر بردن در خانه عالم میان زمین و آسمان، میان ولادت و مرگ» و شاعر كه ایستاده میان زمین و آسمان است، این امكان را فراهم می كند كه بشر در زیر آسمان در خانه عالم سكنی گزیند و از بی خانمانی و بی وطنی و سرگردانی كه ذات بشر در آن پوشیده مانده است نجات یابد. این بی وطنی، چنانكه قبلاً هم گفتیم یعنی غفلت و دوری از حقیقت؛ و با این درد و در این وضع، تفكر نمی توان كرد. در تاریخ متافیزیك غرب حقیقت، حقیقت منطق تلقی شده و وجود به صورت یك مفهوم و كلی ترین مفاهیم درآمده و میان وجود و موجود اشتباه شده و بشر به موجود اكتفا كرده است؛ اما منطق كه وسیله تحقیق حقیقت پنداشته می شود بیشتر آن را می پوشاند، زیرا از پیش حقیقت را منحصر به «مطابقت فكر با خود فكر یا با واقعیت» می سازد. در این تاریخ حوالت بشر به جای اینكه در متافیزیك روشن شود در شعر آشكار می گردد؛ به عبارت دیگر، زبان منطق كه زبان مفاهیم كلی و انتزاعی است زبان حقیقت نیست و این زبان اصیل و زبان شاعر است كه خانه حقیقت است و بشر شاعرانه در این خانه سكنی می گزیند. اما بشر امروز از این معانی بسیار دور است، او خود را از آن جهت كه می تواند در طبیعت تصرف كند و آن را تغییر دهد سلطان ملك زمین می خواند و می پندارد كه حقیقت عالم را خود می سازد و این حقیقت را با عقل و خرد خویش می سازد. اگر چنین است و بشر گیاهی است كه «از رطوبت جوباره ای بی دخالت جالیزبان در كنار جویی رسته» (تعبیر الف. بامداد) است، نه آن است كه باید ریشه در زمین داشته باشد و رو به بالا در هوا رشد كند تا بتواند بشكفد و میوه بدهد؟ این تفسیری كه ما معمولاً از بشر می كنیم مثل این است كه او را درختی بی ریشه بدانیم كه در برهوت رسته است، اما درخت در برهوت می خشكد و نیچه این معنی را دریافته است كه بر این برهوت تف می كند. ذات ما رستن و بار آمدن و بار آوردن در برهوت نیست؛ ما اگر هم بی دخالت جالیزبان در كنار جوباره ای رسته باشیم باید از «عمق امر محسوس تا اعلی مراتب ارواح جسور» را درنوردیم و این ساحت(۳) میان زمین و آسمان است كه شاعر آن را می گشاید. به بیان دیگر این كلام شاعرانه است كه عالم داشتن و به سر بردن در زمین و در زیر آسمان و در نوردیدن ساحت میان زمین و آسمان را برای بشر ممكن می سازد.

نویسنده: رضا - داوری اردكانی

پی نوشت:

۱- هولدرلین شاعر آلمانی، دوست هگل و شلینگ كه به شاعر شعر معروف است، در اواسط عمر كارش به جنون كشید و بعد از یك دوره بیماری ممتد در سال ۱۸۴۳ چشم از دنیا فرو بست.

۲- این چــرا كردم چــرا دادم پیـام

ســوختم بیـچاره را زین گفت خام

این زبان چون سنگ وهم آهن و شست

و آنچ بجهد از زبان چون آتش است

ســنگ و آهــن را مزن بر هـم گزاف

گه زروی نقل و گـــه از روی لاف

زانكه تاریك است و هر سو پنــبه زار

در میان پنبه چـون باشــد شـــرار

ظالم آن قومی كه چــشمان دوختــند

زان سخنها عالــمی را ســـوختند

عالمی را یك ســـخن ویـــران كند

روبهان مـرده را شیـــران كنـــد

جانها در اصــل خود عـــیسی دمند

یك زمان زخـــمند و گاهی مرهمند

گــر حجاب از جـــانها بــرخاستی

گفت هر جانی مســـــیح آساستی …

… ای زبـــان تو بـس زیانی بر وری

چون توئی گویا چه گویـــم من ترا

ای زبان هم آتش و هـــم خـــرمنی

چند این آتش در آن خــرمن زنـــی

در نهان جان از تــو افغان مـــی كند

گرچه هرچه گــوئیش آن می كنـــد

ای زبان هم گنج بــی پایان تــــوئی

ای زبان هم رنج بـــی درمان تــوئی

منقول از صفحات ۶۳۷ و ۶۷۵ ، شرح مثنوی شریف ، جزء دوم از دفتر اول، از بدیع الزمان فروزانفر .

۳- Dimension

۴- هولدرلین در ۱۸۴۳ چشم از دنیا فرو بست.

۵- عدم آئینهٔ هستی است مطلق

در او پیداست عكس تابش حق

«گلشن راز» شبستری


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.