پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
سبـکبـــال
نمیدانستم قضیه را چطور باید بهشان بگویم. همانقدر که مطمئن بودم پدرم راحتتر با قضیه کنار میآید، در مورد مخالفت مادرم هم اطمینان داشتم. به مادرم حق میدادم، برای دختر دردانهاش حتما آرزوهای رنگارنگی داشت... حتما نقشهها کشیده بود برای من. چند روز بود که داشتم بیوقفه به این موضوع فکر میکردم. راهحلی به ذهنم نرسید. همهچیز را سپردم به خدا، بسما... گفتم و کلید را در قفل خانه چرخاندم. تا در را بازکردم بیاختیار نگاهم به جا کفشی افتاد. کفشهای پدر نبود. نفس راحتی کشیدم و خیالم کمی آسوده شد حداقل حالا فقط با یکیشان طرف بودم.صدای تلق تولوق قاشق و قابلمه از توی آشپزخانه میآمد. بوی قورمه سبزی تمام خانه را پر کرده بود. هر چند برایم سخت بود، اما به زور سعی کردم لبخند بزنم و وارد آشپزخانه بشوم. مادر حواسش به کار خودش بود. انگار متوجه حضور من نشده بود. پاورچین پاورچین به طرفش رفتم ، دستم را دور کمرش حلقه کردم و از پشت، در آغوش کشیدمش. کمی ترسید و جا خورد. قاشق از دستش افتاد روی گاز. شروع کرد به غر زدن:خدا نکشتت... چرا یهو، ظاهر میشی!
صورتم را چسباندم به پشتش. طنین صدایش را همراه با صدای نفس کشیدن و تپش قلبش میشنیدم که از بین گوشت و خون و استخوانش عبور میکرد و توی گوشم جاری میشد. دلم میخواست سفتتر بغلش کنم تا باز هم غر بزند و صدایش را همینجوری بشنوم. یک جور احساس خوب بهم دست میداد.
-نسرین... خفه شدم مادر.
سرش را به طرفم چرخاند. خوب میدانستم چطوری باید خودم را برایش لوس کنم.
-آخ! الهی قربونت بشم... از کجا میدونستی من امروز هوس قورمهسبزی کردم؟!
دستش را به کمرش زد و خیره شد به چشمهایم.
-چیه، دوباره چی شده داری خودتو لوس میکنی؟ پول میخوای دوباره؟ فکر کنم اشتباهی اومدی! باید بری دم پدرت رو ببینی...هر جمله که از دهانش خارج میشد، مثل یک راه فرعی بود که مرا از مقصدم دور میکرد. نمیگذاشت به هدفم برسم. باید چاره دیگری میاندیشیدم. نشستم روی صندلی ناهارخوری. نگاهم را انداختم به ظرف میوهای که روی میز بود... دلم را زدم به دریا... مرگ یکبار، شیون یکبار...
-مامان یادته چند سال پیش یکی از همکارام ازم خواستگاری کرد؟ اسمش بیژن بود. نفس توی سینهام حبس شده بود. با اینکه میدانستم سرو سامان گرفتن من بزرگترین آرزویش است، اما به خاطر شرایطی که پیش آمده بود دلهره داشتم.
چند قدم جلوتر آمد... صندلی روبه رویم را عقب کشید و نشست رویش. با خونسردی نگاهم کرد و گفت: «نه!»
رو دست خورده بودم! فکر اینجاش را نمیکردم. حالا مجبور بودم کلی آسمان ریسمان اضافه ببافم تا تازه بیژن را یادش بیاید! گفتم:
-همون همکارم که مهندس شیمی بود... قدش بلند بود... عینک داشت، بیژن دیگه! چطور یادت نیست؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
-خب یادم نیست دیگه! الان سه چهار سال میشه که هیچکس رسما به عنوان خواستگار توی این خونه نیومده... نکنه این قضیه واسه همون چهار سال پیشه؟
انگار یک چیزهایی داشت یادش میآمد. با خوشحالی گفتم:
-آفرین! دقیقا واسه چهار سال پیشه... قبل از اینکه من برم هلند. یادته؟ همونکه بایه شاخه گل اومده بود خواستگاری، شما بهتون برخورد!
-آهان! یادم اومد...
چشمهایش را تنگتر کرد، تن صدایش را پایین آورد و گفت:
-نسرین ؟! نکنه...؟! اصلا حرفشو هم نزن مادر. درسته که تو سی و دو سالته اما اونقدر برو رو داری که مردهای بهتر از اون... اسمش چی بود؟ بیژن؟... آره خواستگارهای بهتر از بیژن هم برات پیدا بشه...
-نه مامانجون... صبر کن بذار بهت بگم. اون قضیه که واسه چهار سال پیش بود.
-پس چی؟ نکنه میخوای بگی زن گرفته؟
-وای مامان... چقدر عجول شدید! صبر کن. میخواستم بگم همون موقع که من با دوستام رفتم هلند، بیژن هم رفت آمریکا دکتراشو بگیره. هنوز هم اونجاست...
-مادرم دیگه حوصلهاش نمیگرفت به روده درازیهای من گوش دهد. بلند شد. تا دوباره برود سر وقت قابلمه قورمهسبزی. بیاختیار خم شدم و دستش را گرفتم. گفتم:
-مامان... من میخوام با بیژن ازدواج کنم!
مادرم جا خورد. دوباره نگاهم کرد و گفت:
-مبارکه! مگه نمیگی آمریکاست؟ توی این بحبوحه جنگ، چطوری میخواد بیاد اینجا؟ تو که نمیتونی بری؟! بعدش هم، اگر میخواستی باهاش ازدواج کنی، چرا همون موقع این کار رو نکردی؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-اصلا کی گفته اون مردک به درد تو میخوره؟ مگه یادت نیست اون دفعه یه شاخه گل دستش گرفته بود و اومده بود خواستگاری؟ فکر میکنی اون میتونه از پس خرج و مخارج تو بر بیاد؟ میتونه سالی چند بار بفرستدت اروپا، گردش، تفریح؟
به سختی نگاهم را از روی ظرف میوه برداشتم و نگاهش کردم:
-مامان جون، اما بیژن، الان دکتراشو هم گرفته. توی دانشگاه اونجا، داره درس میده. در ضمن، شما خیال میکنید چون اوندفعه با یه شاخه گل اومد، تمکن مالی نداشت که یه دسته گل بخره؟ میدونی مامانجون، خودش برام توضیح داد که یک شاخه گل را برای این آورده که بهم ثابت کنه عشق، فقط یکیه!
مادرم دیگر نتوانست خندهاش را کنترل کند. اشک از چشمانش جاری شده بود. اصلا دلم نمیخواست به طرز تفکر بیژن بخندد. گفت:
-تو که اینجوری فکر میکردی، اینا رو میدونستی، چرا همون موقع قبول نکردی؟
نمیدانستم چه جوابی باید بدهم. تازه اگر برایش توضیح میدادم که «الان بیژن، سرطان خون گرفته است»! دیگر درست کردن کار، امکان نداشت، چیزی نگفتم. تصمیم گرفتم ادامه بحث را بگذارم برای وقتیکه پدرم میآمد.
از بعدازظهر تا زمان شام، توی اتاقم بودم. یک بار هم با بیژن تماس گرفتم. از خواب بیدارش کردم! انگار اختلاف ساعت ایران و آمریکا را یادم رفته بود. بیژن هم به اندازه مادرم تعجب کرد، وقتی فهمید پس از چهار سال، آنهم با این شرایط موجود که دکترها در تشخیص سرطان او متفقالقول هستند، تغییر عقیده دادهام. وقتی هفته پیش از ساناز، «دوستم» شنیدم که بیژن سرطان گرفته است، نمیدانم چرا یکباره تصمیم گرفتم هر چه زودتر با او ازدواج کنم. هر چه بیشتر فکر میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم که چرا چهارسال پیش، دست رد بر سینهاش زدم.
... ساعت از ۹ گذشته بود. مادرم صدایم زد که شام آماده است. فهمیدم پدر آمده. اشتها نداشتم اما بلند شدم رفتم و سر میز شام. میترسیدم به چشمهای پدرم نگاه کنم. ۳۲ سالم بود، اما مثل دختر بچههای ۱۴ ساله میترسیدم و چشمهایم برق میزد و از این وحشت داشتم که پدر باهوشم برق عشق را توی چشمهایم ببیند.
با غذایم بازی بازی کردم و از پدرم خواستم، بعد از اینکه چایش را خورد، برویم توی حیاط، هم قدم بزنیم و هم حرف.وقتی صدایم کرد، زبانم بند آمده بود. نمیدانستم از کجای قصه باید به او بگویم. این را به خودش هم گفتم. گفت از اولش بگو. گفتم:
-چهار سال پیش هم از بیژن خوشم میآمد... لجبازی کردم! نمیخواستم بروم زیر بار مسئولیت و ازدواج... اما وقتی فهمیدم اون سر دنیا، یکه و تنها داره درس میخونه و زندگی میکنه... وقتی فهمیدم سرطان خون گرفته، دیدم نمیتونم دیگه دست دست کنم. پدر، همیشه آرزو داشتم همسری مثل بیژن داشته باشم. فکر نمیکردم بار اولی که اومد خواستگاریم و جواب رد شنید، بیسرو صدا بذاره بره و برای خودش یه زندگی آروم راه بندازه... اما حالا تصمیم خودم رو گرفتم...حرفم که تمام شد، احساس سبکی میکردم. هر چند که قند خونم افتاده بود پایین و ضعف بر وجودم مستولی شده بود. پدرم دستش را گذاشت روی شانهام. محکم، بدون اینکه اصراری داشته باشد تا به چشمهایم خیره شود و خجالتم را افزون کند... گفت:
-نسرینجان... تو دیگه بچه نیستی. اگر خودت فکر میکنی بیژن مردیه که میتونه خوشبختت کنه، من هم حرفی ندارم... نگران راضی کردن مامان هم نباش.این را گفت، بعد کتش را انداخت روی شانه من و آرام آرام دور شد. برگهای پاییزی زیر پایش خرد میشدند و این طرف، جوانههای عشق و اطمینان از قلب من نیش میکشیدند بیرون. بهاری بر پا شده توی دلم، در بحبوحه پاییز. ناگهان پدر، چند قدم آنطرفتر ایستاد و گفت:
-نسرین... اگر پنج روز با یک انسان شریف و واقعی زندگی کنی، خیلی بهتر از اینه که ۵۰ سال با یک آدم ناحسابی عمرت رو هدر بدی!
رفت و من ماندم توی حیاط، کنار برگهای زرد پاییزی و داشتم به این فکر میکردم که چقدر به هم شباهت داریم. یعنی عمر عشق من هم به همان اندازه کوتاه بود؟!
راضی کردن مادرم را گذاشتم به عهده پدر. سخت بود ولی از پسش برآمد. بیژن هم با اصرار من بالاخره راضی شد تا هر چه زودتر به ایران بازگردد. اواسط جنگ بود. جو حاکم به کمکمان آمد تا علیرغم میل مادرم، مراسم بسیار مختصری به جای مراسم ازدواج بگیریم.
زندگی مشترکمان را در خانه پدری بیژن شروع کردیم. خانهای بزرگ ولی قدیمی. پدر و مادرش سالها پیش فوت کرده بودند. بیژن روحیه بالایی داشت. پیشرفت بیماریاش متوقف شده بود اما حالش به خوبی یک آدم سالم نبود. بعد از تولد پسر اولمان «سینا» آنقدر ذوق زده شد که کارش به بیمارستان کشید. بیمارستان رفتنش تلنگری بود به روحیه مثبتگرا و بیخیال من. دکترها گفتند نباید زیاد ذوق زده شود. دیگر باورم شد بیژن، دیر یا زود رفتنیست. از یک سو خوشحالی تولد سینا، از طرفی دیگر ناراحتی از بیمار شدن بیژن، تعادل روحیام را به هم زد.بیژن نه باید زیاد ناراحت میشد، نه خوشحال. نه باید زیاد غذا میخورد، نه کم. تمام زندگیاش باید از روی برنامه پیش میرفت. احساس میکردم زندگیام رنگی دیگر گرفته است. بودن در کنار او، هر لحظهاش برایم یک عمر بود. سعی میکردم بیماری و ضعیف شدنش را نبینم و چشمهایم را به روی حقیقت موجود ببندم. همین بود که او هم تمام تلاشش را برای زنده ماندن میکرد.پنج سال از زندگی مشترکمان میگذشت و دکترها از مقاومت بیژن شوکه شده بودند. داشتیم کمکم امیدوار میشدیم که او میتواند شفا بگیرد و سلامتی کاملش را به دست بیاورد.تولد پسر دوممان، «سروش» بهانه ای بود برای اینکه بیژن همه تلاشش را برای جنگ با سرطانی که در تمام وجودش ریشه دوانده بود بیشتر کند. اما این جنگ و جدال نتیجهای نداشت جز مغلوب شدن خود او.
سروش دو ماهه بود که کار بیژن دوباره به بیمارستان کشید. ضعیف و لاغر شده بود. باید در بیمارستان، تحت نظر میماند. اما هر روز که میگذشت، حالش بدتر میشد تا اینکه مجبور شدند در اتاق CCU بستریاش کنند. یک ماه بود که در کما به سر میبرد. اصلا انتظار چنین روزهایی را نداشتم. بیژن مثل یک شمع، در برابر چشمهایم میسوخت و آب میشد. میدانستم که خودش هم از بودن در این شرایط زجر میکشد.تصمیم خودم را گرفتم. خوب یادم هست که روز جمعه بود. وقت ملاقات بیمارستان تمام شده بود و من بهخاطر آمد و شدهای مکررم به بیمارستان، با کمک یکی از پرستارها اجازه یافتم تا بروم بالا سر بیژن. چشمهایش بسته بود. مرا نمیدید، شاید صدایم را هم نمیشنید اما مطمئن بودم که وجودم را کنار خود حس میکند. دستش را توی دستم گرفتم. سرد بود. دستش را فشردم و شروع کردم به حرف زدن. حرفهایی که گفتنش برایم خیلی سخت بود:
-بیژن جان... میدونم صدای منو میشنوی! ببین خیالت راحت باشه... زبانم نمیچرخید. چند بار به خودم گفتم: «نسرین، منظورت از این حرفها چیست؟» اما تصمیم خود را گرفته بودم. باید خیال او را راحت میکردم.
-من میتونم مواظب خودم و بچه ها باشم. بیژن... سروش مثل خودته. مطمئنم که تا آخر عمر، هر وقت بهش نگاه کنم یاد تو میافتم. بیژن، من میدونم که تو داری درد میکشی، زجر میکشی. میدونم که تو نگران آینده ما هستی. نگران سروش دو ماهه و سینای دو سالهمون. اما امروز اومدم اینجا تا بهت قول بدم... بهت اطمینان بدم که میتونم ازشون خوب مراقبت کنم... تو فقط آروم باش. غصه مارو نخور. خیالت راحت باشه عزیزم...شانههایم میلرزید. گریهام را میخوردم اما، بغض گلوم را گرفته بود و اشکهایم بیصدا صورتم را خیس کرده بود. خیلی حرف داشتم برای گفتن ولی دیگر نمیتوانستم. دستش را بوسیدم و بیصدا از اتاق آمدم بیرون. دیگر تحمل نداشتم، همانجا نشستم و زار زدم. پرستارها به طرفم دویدند اما لحظهای بعد، به طرف اتاق رفتند و بالا سر بیژن. ضربان قلبش دیگر به گوش نمیرسید. پرستارها که خیال میکردند گریه من از فراق اوست، یکی یکی به طرفم میآمدند و سعی میکردند دلداریام دهند. هیچکس باورش نمیشد تا لحظه آخری که من بالا سرش بودم قلبش مثل ساعت داشت کار میکرد. هیچکس به غیر از خودم اینقدر مطمئن نبود که روح بیژن، آرام و سبکبال و با خیال راحت پر کشیده است.وقتی فهمیدم بیژن دیگر زنده نیست، رویم را خنج کشیدم و خودم را بهخاطر حرفهایم که دقایقی پیش به او گفتم سرزنش کردم. اما حالا وقتی سینا و سروش را میبینم که برای خودشان کسی شدهاند، وقتی میبینم آنها هم مثل من هر روز صبح که از خواب بیدار میشوند به عکس پدرشان که همه جای خانه هست، سلام میکنند به خودم میبالم. میفهمم به قولی که به بیژن دادهام، برای تربیت و مراقبت از بچهها، پایبند بودهام. هر وقت یاد آن روز میافتم، قلبم تیر میکشد، اما تا میآیم خودم را بابت آن حرفها سرزنش کنم یادم میافتد که بیژن با خیال راحت به سوی آسمان رفت!
دنیای بیوهها، تنها جدایی و طلاق نیست بلکه هستند خانمهایی که شوهرشان فوت کرده و باید روزگار خود را در تنهایی سپری کنند، اما آیا آنان تا پایان عمر باید تنها بمانند و تنها زندگی کنند؟! نه این طور نیست آنها هم آرزو دارند که مثل هر فرد دیگری به زندگی ادامه دهند و به دنبال خوشبختی واقعی باشند، نباید از آنان امید و اعتماد به نفس را گرفت، باید آنان را به سوی یک زندگی خوب و مناسب حالشان سوق داد. شما هم میتوانید چنین سرگذشتهایی را برایمان به نشانی تهران.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران روز معلم آمریکا معلمان رهبر انقلاب دولت مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم حجاب شهید مطهری شورای نگهبان
تهران زلزله هواشناسی معلم شهرداری تهران سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش پلیس سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
خودرو بانک مرکزی قیمت خودرو قیمت دلار دلار ایران خودرو قیمت طلا سایپا کارگران بازار خودرو تورم قیمت
مسعود اسکویی فضای مجازی تلویزیون سریال سینمای ایران سینما دفاع مقدس موسیقی تئاتر
دانشگاه علوم پزشکی مکزیک
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین اسرائیل جنگ غزه چین روسیه نوار غزه حماس عربستان ترکیه اوکراین
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان تراکتور لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
اینستاگرام همراه اول دبی اپل ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات گوگل پهپاد
کبد چرب بیماری قلبی کاهش وزن دیابت داروخانه ویتامین طول عمر بارداری