چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

موش کوچولو


موش کوچولو

روزی روزگاری، موش کوچکی در یک دشت وسیع زندگی می‌کرد که عاشق خوردن بود. یک روز هر چه گشت هیچ غذایی پیدا نکرد.
موش کوچولو حسابی گرسنه‌اش شده و شکمش به قار و قور افتاده بود. برای همین …

روزی روزگاری، موش کوچکی در یک دشت وسیع زندگی می‌کرد که عاشق خوردن بود. یک روز هر چه گشت هیچ غذایی پیدا نکرد.

موش کوچولو حسابی گرسنه‌اش شده و شکمش به قار و قور افتاده بود. برای همین به سمت روستایی که در نزدیکی جنگل بود به راه افتاد تا بلکه آنجا چیزی برای خوردن پیدا کند.

به اولین خانه که رسید دماغش را به​کار انداخت: «... هوم... این بوی چیه میاد؟» موش کوچولو دماغش را جنباند و جنباند و جنباند... تا منبع بوی خوش را پیدا کرد. بوی خوردنی از یک ظرف سفالی بزرگ که روی پله‌ها گذاشته بودند می‌آمد.

موش کوچولو سرش را از سوراخ کوچکی که در ظرف سفالی بود فرو برد. وای یک عالمه سیب خوشمزه در ظرف بود! موش کوچولو به زحمت خودش را از سوراخ رد کرد و وسط سیب‌ها نشست و شروع کرد به خوردن.

شکم موش کوچولو همین طور بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد، اما او که خیلی سیب دوست داشت دست از خوردن نکشید. وقتی دیگر احساس کرد نفسش هم بالا نمی‌آید چند تا سیب هم دستش گرفت تا از سوراخ بیرون برود...ولی... ای داد بیداد‍!

موش کوچولو که حسابی شکمش تپل شده بود دیگر از سوراخ رد نمی‌شد. موش کوچولو نشست و شروع کرد به فکر‌کردن. کمی دراز و نشست هم رفت تا بلکه از سوراخ رد شود، اما غیر از شکم درد چیزی عایدش نشد. چند ساعت گذشت. صدای یک آدم می‌آمد. موش کوچولو خیلی ترسید. شروع کرد به لرزیدن. چند ثانیه بعد یک پسربچه در ظرف را باز کرد تا سیب بردارد.

موش کوچولو با بیشترین سرعتی که می‌توانست، از توی ظرف جست زد بیرون. پسربچه که ترسیده بود ظرف را از دستش ول کرد روی زمین. مادر خانه با جارو دنبال موش کوچولو شروع به دویدن کرد. موش کوچولو آنقدر ترسیده بود که تا دم خانه‌اش را یک نفس دوید. دیگر هم هیچ وقت لب به سیب نزد.

سحر اسلامی