پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

چرا لادن طباطبایی بازیگری را رها کرد


چرا لادن طباطبایی بازیگری را رها کرد

شنیدن خبر خداحافظی از دنیای بازیگری این روزها دیگر خیلی غیر عادی نیست لادن طباطبایی هم یکی از آخرین نمونه هایش بازیگر سریال های پلیسی و اکشن و البته سریال به یاد ماندنی ولایت عشق

شنیدن خبر خداحافظی از دنیای بازیگری این روزها دیگر خیلی غیر عادی نیست. لادن طباطبایی هم یکی از آخرین نمونه هایش. بازیگر سریال‌های پلیسی و اکشن و البته سریال به یاد ماندنی ولایت عشق. او البته می گوید از سینما و پشت دوربین دور نمی‌شود و امیدوار است که در قامت یک کارگردان دوباره به سینمای حرفه ای بازگردد.

اما لادن طباطبایی، مثل خیلی دیگر از زنان سینمای ایران، همه زندگی اش در هنر خلاصه نمی شود. او مادر ۲ فرزند است، پسری ۲۳ ساله و دختری ۷ساله. می شود حدس زد که لادن، با خصوصیت های مردانه ای که خودش می گوید از کودکی با او بوده و در نقش‌هایش هم جلوه می کند، مادری جدی و مهربان است و با پسرش شاهین، بیشتر دوست و رفیق. یک دلیلش هم شاید فاصله سنی کم اوست با پسرش. لادن طباطبایی حوالی ۲۰ سالگی مادر شده.

● آیا این یک خداحافظی است؟

من از سینما و دنیای نمایش خداحافظی نکردم بخشی را که به عنوان حرفه‌ای از آن دستمزد خوب می‌گرفتم، کنار گذاشتم یعنی دیگر جلوی دوربین نمی‌روم اما دلیل نمی‌شود تجربه ۲۰ سال فعالیت در این حرفه را کنار بگذارم. من نیاز به زمانی دارم که وارد مرحله بعدی شوم. در حال حاضر شرایط مهیا نیست اما در شرایطی که سینما جوابگو باشد کارگردانی خواهم کرد. این در شرایطی است که بودجه مناسب داشته باشم. قبلا هم فیلم کوتاهی با نام تارو پود با سرمایه شخصی‌ام ساختم و یک اکران خصوصی هم گذاشتم. خیلی از همکارها آن را دیدند و از همه نظر گرفتم. تمرکز تحقیقاتم مدت‌هاست روی کارگردانی است و چون ۲۰ سال با حرفه‌ای‌ترین‌ها کار کردم، قاعدتا خیلی چیزها یاد گرفتم. لیسانس من بازیگری تئاتر است و ۷۰ کار کوتاه و بلند و سریال انجام دادم. در واقع احساس می‌کنم به لحاظ ابزاری آمادگی کارگردانی دارم اما شرایط دیگری لازم است که خیلی مهم‌تر از خود کارگردانی است.

● مادر ما را چطور بزرگ کرد؟

مادرم سؤال‌های امتحان فردا را طرح می‌کرد و روی میز می‌گذاشت؛ من طرف آنها هم نمی‌رفتم. نگو که حالا او از دور مواظب بود و من را امتحان می‌کرد. از آن زمان مادر به من خیلی اعتماد دارد و می‌گوید لادن از بچگی خیلی صداقت داشت و قابل اعتماد است. مادرم دبیر خیلی محبوب و فعالی بود و با بچه‌ها خیلی جور بود. البته بیشتر از آنکه من از نظر احساسی با مادرم نزدیک باشم همکلاسی‌هایم با او نزدیک بودند. آن روزها نفهمیدم و اذیت نشدم. سال‌ها بعد، یعنی بعد از ازدواجم حس کردم خیلی لطمه خوردم. البته مادر برای من و خواهرم خیلی وقت می‌گذاشت اما فاصله را با ما حفظ می‌کرد.

● بچگی ما بچگی امروزی ها...

الان بچه‌ها خیلی عجله دارند زود بزرگ شوند. زمانی که بزرگ می‌شوید دیگر نمی‌توانید به کودکی برگردید و یک عمر باید آدم بزرگ باشید. پس عجله نکنید و از لحظه‌های ناب بچگی استفاده کنید. سریع وارد مسئولیت نشوید و از لحظه‌های کودکی و سپس جوانی لذت ببرید. البته خودمن خیلی این طور زندگی نکردم.

۱۸ساله بودم که دانشگاه قبول شدم. اما همه چیز به گونه‌ای پیش رفت که من دانشگاه ثبت‌نام نکردم. در آن زمان دخترها یا باید درس می‌خواندند یا ازدواج می‌کردند. پس خانواده صلاح دانستند که با پسرعمه‌ای ازدواج کنم که دانشجوی خارج از کشور بود. چون پدرم اجازه نمی‌داد من تنها برای ادامه تحصیل بیرون از ایران بروم.

تمام هدف و سعی و تلاش من این بود که مثل پدر و مادرم زندگی کنم و الگوی من آنها بوند. چند ماه بعداز رفتن، با همسرم به ایران برگشتیم و از دانشگاه برایم نامه آمد که می‌توانم ثبت‌نام کنم و در همان دوره باردار شده بودم. با این حال ادامه تحصیل دادم و وارد رشته تئاتر شدم.

● چطور بازیگر شدم؟

در آن دوره از توی خیابان بازیگر پیدا نمی‌کردند. کارگردان‌ها به محیط دانشجویی می‌آمدند و چهره پیدا می‌کردند. آن موقع یک سینمای جوان بود و دانشگاه. کلاس بازیگری متداول نبود. اولین کارگاه خصوصی فیلمسازی درایران خیابان وزرا بود. این کلاس به نام آقای فریدون جیرانی تاسیس شد. البته من در ۱۷سالگی این دوره را گذراندم و بعد از ازدواج هم که تئاتر را آغاز کردم.

آن زمان مجله فیلم تازه چاپ می‌شد. من از شماره ۲ آن را داشتم. دور و بر من همه مهندس و دکتر بودند و معلم و پرستار. کسی هنر را به عنوان حرفه اصلی انتخاب نکرده بود. با اینکه مادرم نقاشی رنگ روغن حرفه‌ای کار می‌کرد و پدرم حافظ‌شناس بود و عاشق موسیقی‌شناسی. مادرم طراحی لباس می‌کرد و من هم نقاشی و طراحی را از مادرم یاد گرفتم اما زمانی که من کنکور هنر داشتم دوران سختی را گذراندم. مادرم معتقد بود یک زن باید به همه هنرها آراسته باشد. اما پدرم اصلا موافق نبود من وارد رشته تئاتر شوم.

دو، سه تا از آدم‌های معتبر فامیل آمدند و پدرم را راضی کردند که اجازه دهند من در دانشگاه هنرهای زیبا ادامه تحصیل دهم و پدرم رضایت داد. او معتقد بود که محیط بهتر و سالم‌تر شده و این آغاز راه من شد. البته همسرم با هنر مخالفتی نداشت و یک ترم گذشت. ترم دوم دانشگاه بودم که شاهین به دنیا آمد. در واقع ما با هم کودکی می‌کردیم. آن موقع بیشتر با پسرم همبازی بودم تا مادر. مادرم و همسرم برای پسرم خیلی زحمت کشیدند و من یادم می‌آید که آن روزها با شاهین کاردستی درست می‌کردیم و کاغذ قیچی می‌کردیم و عروسک می‌ساختیم. ترم اول واحد تربیت حس را برداشتم که استاد خدا بیامرز سمندریان استاد ما بودند و من سؤالی از ایشان پرسیدم، نگاهی به من کردند و گفتند: هنر‌جوی بازیگری هستی؟ گفتم هنوز نمی‌دانم. گفت بازیگری برای تو خیلی مناسب است و این سؤالی که از من پرسیدی یک بازیگر بالذات می‌پرسد و در تو یک بازیگر پنهان است؛ به این فکر کن. من اصلا به این قضیه فکر نمی‌کردم. صحنه را دوست داشتم و گرایش اصلی من نمایش عروسکی بود. چون عاشق کارگاه بودم. اما بعد از یک سال گرایش خودم را تغییر دادم چون متوجه شدم در این رشته آدم‌های جدید را نمی‌پذیرند و کسی را راه نمی‌دهند و این حس را دوست نداشتم. البته در این سال کلی با شاهین عروسک می‌ساختیم و خلاقیت او هم به اینگونه رشد کرد. هر دوی ما دوباره با هم کودکی کردیم و تجربه کسب کردیم. خلاصه ترجیح دادم که رشته تئاتر را ادامه دهم.

● می خواستم مشهور شوم؟ نه!

در مورد بازیگری باید بگویم عاشقانه این کار را دوست داشتم و از ابتدا این کار برایم راه بروز خلاقیت و راه استفاده از فیلترهای درونی‌ام بود. اما اصلا دنبال چهره شدن و پولدار شدن نبودم. من در خانواده‌ای بزرگ شدم که بدون اینکه دلم بخواهد مرکز توجه بودم. محیط ما کاملا پسرانه بود و من اصلا دخترانه رفتار نمی‌کردم و در فضایی بودم که به جلب توجه فکر نمی‌کردم. بیشتر آتش می‌سوزاندم! شیطنت‌های کودکی من به گردن بقیه می‌افتاد و متوجه شدم که همیشه تقصیر گردن آنهایی می‌افتد که به چشم می‌آیند؛ پس کاری می‌کردم که به چشم نیایم. لباس پوشیدنم ساده بود و بی‌اعتنا بودم به مد و پوشش. این حالت شاید تربیتی بود و خواهرم هم همینطور بود. مادرم دبیر فیزیک بود. دوم دبیرستان بودم که مادرم از یک مدرسه دیگر به مدرسه ما منتقل شد. همان سال اول که وارد مدرسه ما شد من شاگردش شدم و از این بابت بسیار ناراحت بودم. قبل از اول مهر خیلی جدی با مامان حرف زدم و گفتم اصلا دلم نمی‌خواهد دوستانم بدانند که شما مادرم هستید. او خندید و جدی نگرفت، اما تا آخر سال فقط دوست بغل دستی‌ام می‌دانست که خانم فیزیک ما مادرم است. دلم نمی‌خواست به واسطه مادرم از امکانات، نمره و... استفاده کنم.

● داستان پیشرفت

تا آخرین سال تحصیل در همه گروه‌های دانشگاهی کار می‌کردم. اولین کاری که روی صحنه حرفه‌ای رفتم پایان‌نامه دوستم فرشته سرابندی بود که من در جشنواره فجر به عنوان بازیگر برگزیده جایزه گرفتم. فراموش نمی‌کنم که ما دوتایی بازی کردیم و آن کار زبان خیلی سنگینی داشت. من جایزه بهترین بازی را از دست آقای انتظامی گرفتم. ۱۰ روز در تالار مولوی اجرا داشتیم و در کمال حیرت کار به چشم آمد و دیده شد. هنوز هم به این فکر نمی‌کردم که بازیگر خوبی می‌شوم یک جورهایی گیج و گنگ بودم. اما از این مسیر لذت می‌بردم. به این ترتیب وارد حرفه بازیگری شدم. آن زمان آقای ایرج طهماسب اولین کار کودک را انجام داد. ایشان استاد ما بودند و برای کار ایشان نقشی را ایفا کردم و جلسه بعد استاد آمدند و به من دستمزد دادند. این اولین درآمد حرفه‌ای من بود. بعد «نیمه پنهان ماه» بود. اول آقای شاه‌محمدلو و بعد آقای جعفری کارگردان آن بودند و بعد از آن با آقای ژکان اولین سینمایی را کار کردم. با آن کارها شناخته شدم؛ در واقع من دنبال بازیگری نمی‌دویدم. پیش آمد. در آن فیلم خانم کریمی و آقای شکیبایی نقش مقابل من بودند.

● با همه اینها، من یک مادرم...

من دو فرزند دارم با فاصله سنی ۱۶ سال. اول شاهین به دنیا آمد و زمانی که دوباره تصمیم گرفتم که بچه‌دار شوم حدس می‌زدم که دختردار شوم. زمانی که سها به دنیا آمد همه فامیل به فاصله زمانی کوتاه پسردار شدند و سها تنها نوه دختری خانواده است. به همین دلیل خیلی برای همه عزیز شده. خلاصه آن زمان باورم نمی‌شد که من هم دختردار شوم. سها هم دختری است با رفتارهای کاملا دخترانه و من اصلا بلد نبودم که به جز گل سرزدن به سر دخترم باید چه کارهایی انجام دهم. سها خیلی خودکفا و مغرور است و اعتمادبه‌نفس و نگاه‌های عمیقی دارد. دختر من ۷ سال سن دارد اما حرف نمی‌زند. IQ او بالای ۱۲۰ است و باورنکردنی است که به نرم‌افزار همه گوشی‌ها فورا تسلط پیدا می‌کند. لپ‌تاب و آیفون را سریع زیر و رو می‌کند اما حرف نمی‌زند و این باعث شد که زندگی زناشویی من شدیدا تحت‌الشعاع قرار بگیرد.

● داستان سها

سها صحبت نمی‌کند اما کارهایی انجام می‌دهد که حیرت‌آور است. دکترهای متعددی که ما از آنها مشاوره گرفتیم همه متفق‌القول به این نتیجه رسیدند که سها دلش نمی‌خواهد حرف بزند. مقاومت و بی‌نیازی بسیار بالایی دارد. وقتی گرسنه می‌شود گاز را روشن می‌کند و کره و تخم‌مرغ را بیرون می‌آورد و تابه را روی گاز می‌گذارد. من در این حالت مچش را می‌گیرم. همه کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌دهد.

سها نقطه کاملا مخالف پسرم است و احساساتش را بیرون نمی‌ریزد. حتی دلتنگی و ناراحتی‌اش متفاوت است. اگر محبوب‌ترین اسباب‌بازی‌اش را از دستش بگیرید بی‌تفاوت از کنار شما رد می‌شود و ساعتی بعد بی‌سر و صدا از زمانی که حواس شما نباشد اسباب‌بازی‌اش را برمی‌دارد و جایی پنهان می‌کند که هرگز نتوانید آن را پیدا کنید. آنقدر با برنامه‌ریزی رفتار می‌کند که من را می‌ترساند. حرف نزدنش هم از زمانی تشدید شد که احساس کرد توجه همه را جلب می‌کند پس بیشتر مقاومت کرد. فهمید که مرکز توجه است و با حرف نزدن می‌تواند آوانس بگیرد و این رفتار به عادت تبدیل شد. حالا دیگر ترک این عادت سخت است ولی امکان‌پذیر. من در کل در مورد بچه‌هایم و عزیزانم عادت دارم آنها را همان‌طور که هستند می‌پذیرم و ارتباط را به امید اینکه طرف مقابل تغییر می‌کند ادامه نمی‌دهم.

● بازی پیشه با بازیگر فرق دارد

حالا کار به جایی رسیده که بازیگری یک کالای قابل داد و ستد شده؛ حدود ۲سال قبل سعی کردم این استحاله بازیگری از یک کار دلی و درونی و تبدیل به یک کالای قابل داد و ستد شدن را بپذیرم. سر دو،‌ سه تا کار رفتم و با اصرار آنها کار را پذیرفتم. دستمزد بالا گفتم و می‌پذیرفتند. در برنامه‌ای گفتم که من بازی‌پیشه نیستم و مجری از من پرسید یعنی چه؟ گفتم من هرگز بازیگری را برای امرار معاش انجام نداده‌ام؛ سعی کردم که بتوانم اما نتوانستم. سر یک تله‌فیلم رفتم که از همان اول گفتم این نقش برای من مناسب نیست. اصرار کردند و اصرار کردند. دوستی به من گفت رقم بالا بگو که قبول نکنند و تو هم راحت شوی. گفتم و باز هم قبول کردند. از روز اول سر صحنه حرص خوردم و کلافه شدم. دو، سه روز اول ناراحتی‌ام خیلی محسوس بود چون رفتارهای کارگردان تازه‌کار خیلی آزاردهنده بود. من اگر بازیگری را برای پول و شهرت وسیله می‌کردم الان جایگاه من اینجا نبود. خلاصه که همیشه با دلم تصمیم گرفتم. این کارگردان اولین تله زندگی‌اش را می‌ساخت و خیلی خوشحال بود. سر پلان‌های اول ایراد کار را گفتم و جلوی همه گفت من جوری عمل می‌کنم که خودم می‌خواهم. همان آدمی که تا دو روز قبل التماس می‌کرد که با ما قرارداد ببندید تا از تجربه شما استفاده کنیم این همه تغییر کرد. واقعا گفتم چشم ولی با دل چرکین. یکی از دستیار کارگردان‌ها که شاهد این اتفاقات بود از من پرسید چرا شما اینقدر ناراحتید؟ نکاتی را به من متذکر شد که دیدم صحیح است و لی به مرور دیدم که من نمی‌توانم فقط پول بگیرم و کار را انجام بدهم حتی اگر خطا باشد. تله ۱۶ روزه، ۲۹ روز طول کشید و زمان و وقت و انرژی و بودجه را هدر داد. حتی دوربین تصویربرداری اشتباه انتخاب شده بود. من تهیه‌کننده و مدیرتولید و دستیار کارگردان بودم اما نمی‌توانم چشمم را ببندم و صدایم درنیاید. هرقدر به من پول بدهند نمی‌توانم سکوت کنم. پول این کارها برکت هم ندارد. من خیلی به این معتقدم. در ولایت عشق بازی کردم و کمترین دستمزد دوران بازیگر‌ی‌ام را گرفتم اما این پول کم آنقدر برکت داشت که باورنکردنی بود. سه تا کار با آقای اوجی انجام دادم؛ هم با اعصاب راحت، هم بی‌دغدغه و هم دستمزدم برکت داشت. کاری که با دل انجام نشود ارزش ندارد. من صرفا نمی‌توانم به منافعم فکر کنم. بازیگری کار من نبود، عشق من بود. پس خداحافظی کردم.

● این حرف آخر است...

خیلی وقت است که انگیزه‌هایم را از دست دادم. فیلمنامه‌ها جذبم نمی‌کرد و ضعف کارها آزارم می‌داد. احساس می‌کنم که باید با کارگردانی برگردم و دیگر دلم نمی‌خواهد جلوی دوربین باشم. فکرهایم را کردم...