پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

دالان های فریب


دالان های فریب

روایت مک کللان از اشتباهات امریکای دوران بوش

اسکات مک کللان، سخنگوی سابق کاخ سفید پس از ترک منصبش در سال ۲۰۰۶ قانون نانوشته عرف سیاسی درباره سکوت سیاستمداران را به کناری نهاد. او از سال ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۶ یعنی دوره ای که جورج بوش رئیس جمهور امریکا در چند مسئله مهم مانند عراق، توفان کاترینا و ... درگیر بود منصب سخنگویی کاخ سفید را در اختیار داشت. مک کللان پس از ترک پست خود به انتقاد از رئیس سابقش و افشای واقعیات پنهان کاخ سفید روی آورده و وی را با اتهام سوء مدیریت کشور و گمراه کردن افکار عمومی روبه رو ساخت.

مک کللان در کتاب جدیدش با عنوان «چه رخ داد؛ درون کاخ سفید بوش و فرهنگ فریب واشنگتن» روایتی افشاگرانه درباره جنگ عراق در پیش گرفته و کاخ سفید را برآشفته ساخته است؛ به گونه ای که همراهان بوش او را «یهودا»ی خائن نامیده اند و با بیانی طعنه آمیز گفته اند: «اسکات، تو هم » اما محبوبیت این کتاب سبب شده تا ناشر تیراژ آن را از ۸۵ هزار به ۱۳۰ هزار نسخه افزایش دهد و رسانه ها نیز تحلیل های فراوانی درباره آن ارائه داده اند. آنچه در پی می آید بخش هایی از کتاب مک کللان است که از نظر گرامیتان می گذرد

شاید بزرگترین موهبت خداوند به ما توانایی درس گرفتن از تجاربمان، بویژه اشتباهاتمان است. من درباره بخشی از تاریخی که در دوران کاری ام در کاخ سفید شاهدش بودم و پیرامون انسان های نیک طینت اما فریب خورده ای ـ از جمله خودم ـ که آن تاریخ را شکل دادند کتابی نوشته ام.

در تلاش هایم نتوانستم به آن خدمتگزاری که می خواستم باشم، مبدل شوم. از تریبون اتاق مطبوعاتی کاخ سفید ساعت های بی شماری را صرف دفاع از دولت کردم. گرچه، آن هنگام گفته هایم صادقانه بود اما اینک به این دریافت رسیده ام که برخی از آن اظهارات به طرز بدی تحریف شده بود.

با این حال، مهم تر از همه ماجرای بزرگی است که من نقش کوچکی در آن داشتم: داستان انحراف فجیع ریاست جمهوری جورج بوش. بوش مردی بذله گو است.

در نگاه اول، تیمی که او سر هم کرده بود تأثیرگذار می نمود. دیک چنی، معاون رئیس جمهور، فردی جدی و دارای تجارب گسترده در سطوح بالای دولت بود. دونالد رامسفلد وزیر دفاع، پیشتر یک دوره موفقیت آمیز را در پنتاگون سپری کرده بود. کالین پاول وزیر خارجه محبوب ترین چهره دولت بود و اگر اراده می کرد می توانست نخستین رئیس جمهور آفریقایی تبار امریکا باشد و حتی کارل روو مشاور ارشد سیاسی بوش نیز به عنوان یک استراتژیست اعتباری برای خود حاصل کرده بود. ابتدا به برنامه بوش برای امریکا باور داشتم اما امروز امیدهای بزرگی که با روزهای آغازین ریاست جمهوری اش توأم شده بود رنگ باخته است. رامسفلد و پاول رفته اند. دوره کاری آنها جنجالی و مأیوس کننده بود. نقش چنی در میراث رئیس جمهور را بدیمن و مخرب می دانند و کارل روو که به واسطه نبوغ سیاسی اش اعتباری به دست آورده بود اینک به عنوان فردی که نفع سیاسی اش را بر منافع ملی مقدم می دارد آلوده شده است. علی رغم همه اینها، بوش همچنان همان است که بود ـ خود باور، بذله گو و کله شق. اما دیگر آن لیدری نیست که پیشتر می پنداشتم. تصمیم برای جنگ عراق بود که ریاست جمهوری اش را از مسیر منحرف کرد.

از نظر بوش، رفع «خطر فزاینده و بزرگی» که تصور می شد عراق به وجود آورده، ابزار نخستین برای حصول هدفی والاتر یعنی شکل دهی مجدد خاورمیانه به عنوان منطقه دموکراسی های صلح طلب بود.

این گام اشتباه خطیر مبتنی بود بر مجموعه ای از رخدادهای همزمان (شوک یازده سپتامبر و موفقیت نظامی غلط انداز در افغانستان)، ذات بشری (بلندپروازی، قطعیت نگری و خودفریبی) و توهم الهام پذیری آسمانی. هر رئیس جمهوری خواهان رسیدن به عظمت است اما عده معدودی به آن می رسند. از بوش شنیدم که می گفت رئیس جمهور دوران جنگ احتمالاً به عظمت می رسد چه بخشی از آن به دلیل فراز و فرودهای جنگ است که مجال تغییرات فراگیر مورد نظر وی را فراهم می آورد. بوش عراق را فرصتی برای خلق یک میراث عظیم می دید.

نمی دانم چند دهه بعد چگونه به جنگ نگریسته می شود، فقط می دانم جنگ باید تنها در صورت لزوم شروع شود و جنگ عراق ضروری نبود.

آغاز یک جنگ غیرضروری یک خطای بزرگ است. اما به این باور هم رسیده ام که یک اشتباه بنیادی تر نیز رخ داد ، تصمیم برای صرف نظر کردن از صراحت و صداقت آن هم در شرایطی که نیاز مبرمی به این کیفیات وجود داشت.

در پائیز ۲۰۰۲ بوش و کاخ سفیدش مبارزه هماهنگ و دقیقی را برای شکل دهی و تحریف افکار عمومی به نفع خودمان آغاز کرد. در سایر موضوعات هم ، نظیر کاهش مالیات و آموزش ، تاحد موفقیت آمیزی همین کار را کردیم اما جنگ عراق چیز دیگری بود. عدم صداقت و صراحت ما در پرونده سازی برای عراق پاسخ پارتیزانی حریفانمان را در پی داشت که بیش از پیش واقعیات را وارونه جلوه داد و بر ابهام آن افزود.

بسیاری از لیدرهای منتخب ما در واشنگتن،اعم از جمهوریخواه و دموکرات، افرادی خوب و شایسته هستند. اما اینک بسیاری از آنها واقعیت گریزی و دوری گزیدن از صداقت آشکار و درستی را سرلوحه کار خود قرار داده اند.

واشنگتن به آوردگاه یک مبارزه دائمی و میدان سیاست بازی بی پایان مبتنی بر تحریف حقیقت و منافع حزبی مبدل شده است. در نبرد برای فتح تازه ترین چرخه های خبری، صراحت و صداقت به کناری رانده می شود.

به اعتقاد من، بوش عامدانه درگیر این رویکردهای مخرب نشد اما مانند بسیاری از پیشینیان خود بر آن شد تا بازی واشنگتن را آن گونه هدایت کند که خود می خواست، نه آن گونه که در ابتدای مبارزات انتخاباتی اش وعده داده بود تا این فرهنگ را تغییر دهد. او به مانند برخی از اسلافش گرفتار درجه ای از خود فریبندگی بود که شاید از لحاظ روانشناسی برای تحلیل و توجیه تاکتیک های لازم به منظور بردن بازی سیاسی ضروری باشد.

بوش همواره لیدری غیرارادی بوده است تا یک لیدر فکور. او کسی نیست که پیش از تصمیم گیری همه گزینه های سیاستگذاری را زیر و رو کند، مثلاً همه را سر یک میز جمع کند و بحث گسترده ای پیرامون این گزینه ها سازمان دهد. او براساس میل و باورهایش تصمیم می گیرد. همان گونه که درباره جنگ عراق نیز رخ داد.

یکی از ادعاهای اساسی بوش این است که همه انسان ها به طور خدادادی حق دارند آزاد باشند. ادعای دیگر او به بیزاری عمیقش از دیکتاتورهایی مانندصدام مربوط می شود و عمیقاً معتقد است که دیکتاتورها هرگز ازاشتیاقشان برای دسترسی به مخرب ترین سلاح های دنیا دست بر نمی دارند. او همچنین ادعا دارد که آمریکا تعهد دارد تا از قدرتش برای رهبری دنیا به سوی آینده ای امن و بهتر استفاده کند. به نظر او یک رهبر برای رسیدن به ایده آل ها باید جسورانه بیندیشد و عمل کند.

وقتی بوش یک مسیر عمل را در پیش می گرفت به ندرت در آن تردید می شد. در قضیه عراق همین گونه شد. او آماده تغییر رژیم در عراق بود و این به معنای جنگ بود. سؤال این نبودکه چرا، بلکه این بود که کی و چگونه.

در طول تمام تابستان ،۲۰۰۲ مشاوران ارشد بوش راهبردی برای توجیه جنگ تدوین کردند. اما در خلال پیگیری این هدف، صراحت و صداقت درباره جنگ احتمالی - اهداف بزرگ آن ، هزینه ها و خطرات احتمالی آن - در اولویت بعدی قرار گرفت.

آنچه که بیش از هر چیز دیگری بوش را به تقابل نظامی سوق داد دیدگاه بلندپروازانه پس از ۱۱ سپتامبر درباره تغییر خاورمیانه از طریق اشاعه آزادی بود. این دیدگاه ریشه در فلسفه دموکراسی تحمیلی داشت؛ اعتقاد به این که عراق آماده است تا با توسل به قوه قهریه از دیکتاتوری به الگوی آزادی مبدل شود و این اتفاق با هزینه ای اندک قابل حصول است.

بوش سرمست از نفوذ و قدرت امریکا عقیده داشت که تحولات موفقیت آمیز در عراق می تواند محور اصلی تحقق رؤیایش درباره خاورمیانه آزاد باشد.

اما یک مشکل وجود داشت - گسست میان اهداف بوش در رفتن به جنگ و عقلانیت جنگ آنگونه که برای مردم بیان شده بود.

بوش و مشاورانش می دانستند که مردم امریکا با ویژگی قوی انزواطلبانه ای که دارند تقریباً به طور قطع از جنگی که با هدف بلندپروازانه متحول ساختن خاورمیانه آغاز شده بود حمایت نخواهند کرد و احتمالاً تحول تحمیلی بحث های فراگیری را درباره واقعگرایی این پروژه برخواهد انگیخت.

اما دولت بوش مسیر دیگری در پیش گرفت و خواسته یا ناخواسته مشکل ساز شد - دست به مغلطه کاری تمام عیار نزد اما بر حقیقت سایه انداخت؛ دلیل رفتن به جنگ را کم اهمیت جلوه داد؛ کوشید تا تهدیدات ناشی از تسلیحات کشتار جمعی و ارتباط عراق با تروریسم را بزرگنمایی کند؛ آرام و بی صدا به برخی از هشدارهای حیاتی اطلاعات جاسوسی بی اعتنایی کرد و شواهدی را که چیز دیگری نشان می داد کم اهمیت شمرد. دولت بوش همچنین امریکایی ها را ترغیب کرد تا برخی اطلاعات غلط و غیرروشن (برای نمونه، این که صدام دارای برنامه فعال تسلیحات هسته ای است) و سایر موارد اشتباه و غلو شده (نظیر این که شاید صدام روابط عملیاتی با القاعده داشته باشد) را به عنوان واقعیت باور کنند.

در اواخر اوت، چنی در مراسم کهنه سربازان جنگ های خارجی در نشویل گفت: «به عبارت روشن و ساده این که تردیدی نیست که صدام دارای تسلیحات کشتارجمعی است. شکی نیست که او این تسلیحات را برای استفاده علیه دوستانمان، علیه متحدانمان و علیه ما جمع آوری می کند.» چنی گاهی نمی توانست بیان قاطع و حتی تکبرش را کنترل کند و بوش خوب می دانست که وی به طور فزاینده ای بیان محکمی درباره عراق به کار می برد. روابط آنها همواره در هاله ای از مخفی کاری قرار داشت اما رابطه ای نزدیک بود. آنها زمان قابل توجهی را با هم در جلسات خصوصی می گذراندند و بحث هایشان عموماً محرمانه می ماند.

در مبارزات انتخاباتی ۲۰۰۴ چنی هدفمندتر از بوش، جان کری کاندیدای دموکرات را تعقیب می کرد و می کوبید. اکنون برایم روشن شده که این راهبرد در جنگ عراق نیز استفاده می شد. معاون می تواند در لفاظی هایش تندتر از رئیس جمهور عمل کند. در جلسه ای بدون حضور رسانه ها که من هم حاضر بودم بوش به طرز بارزی آرام سخن می گفت.

روز جمعه ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۲ بوش در کاخ سفید میزبان فرمانداران جمهوریخواه بود. وی گفت: «اقدام نظامی آخرین گزینه ام است اما شاید تنها گزینه هم باشد. می خواهم یک پیشگویی کنم. یادداشت کنید. افغانستان و عراق آن بخش از دنیا را به سوی دموکراسی رهبری خواهند کرد. قرار است این کشورها واسطه تغییر خاورمیانه و دنیا شوند.» او افزود: «صدام مردی بی رحم، زشت و نفرت انگیز است که باید برود. او یک کج خیال است. او فردی است که همین چند وقت پیش برخی اعضای گارد امنیتی اش را کشت. می خواهم که او در کمال آرامش برود اما اگر از ارتش استفاده کنم قول می دهم که رفتنش همیشگی خواهد بود.» وقتی درباره جلب حمایت عمومی از جنگ سؤال شد، بوش گفت: «باید این کار را کرد و باید حمایت مردمی را جلب کنم. عراق تهدیدی است که ما به شیوه ای منطقی با آن برخورد خواهیم کرد. اگر قرار به اقدام باشد سه گزینه دارم. نخست، یکی او را بکشد. دوم، مردم قیام کنند و او را ساقط کنند.

سوم، اقدام نظامی.» او بر اقدام عاجل پافشاری می کرد. همچنین خاطرنشان کرد که این مأموریتی برای ساقط کردن صدام و تغییر رژیم است و افزود که دو پسر و ژنرال های ارشد صدام هم کنار زده می شوند. بوش چنین اظهارنظر کرد: «چیزی خطرناک تر از این نیست که صدام اجازه اشاعه سلاح های کشتارجمعی را بیابد. ما با او برخورد خواهیم کرد. این قضیه با بازرسی حل نخواهد شد. این مسئله سلاح های کشتارجمعی و خلع رژیم از این سلاح هاست. بازرسی ابزاری برای تنها یک هدف است. او مرد شروری است. ویدیویی از خود صدام دیدم که به روی مردی که با سیاست هایش موافق نبود ماشه را چکاند.» هنگامی که بوش هدفش را برای تغییر رژیم در عراق در ذهن می پروراند مشخص بود که تیم امنیتی اش برای آرام کردن او و فهماندن اینکه وی یک انبار باروت را می گشاید و چه مخاطراتی در پیش است کاری انجام ندادند. رئیس جمهور را خوب می شناسم. معتقدم اگر یک گوی بلورین به وی داده می شد و می توانست هزینه های جنگ - بیش از ۴ هزار کشته و ۳۰ هزار زخمی آمریکایی و قتل ده ها هزار تن شهروند عراقی - را پیش بینی کند هرگز تصمیم به هجوم به عراق نمی گرفت. در پروسه تصمیم سازی برای عراق باید درک مطلوبی از شرایط و تاریخ این کشور و خاورمیانه وجود می داشت. مسئولیت ایجاد این درک بر عهده مشاوران رئیس جمهور بود اما آنها از تحقق آن درماندند. پاول تنها مشاوری بود که کوشید تردید هایی درباره عقلانیت جنگ به وجود آورد. اما بقیه تیم سیاست خارجی گویی سخت دغدغه تغییر رژیم داشتند و کاندولیزا رایس هم به نظر می رسید به تحقق تمایلات و خواسته های رئیس جمهور بیشتر علاقه مند بود تا ابراز تردید درباره آنها یا آگاهی دادن به بوش. رایس به عنوان مشاور ارشد سیاست خارجی بوش باید در مقابل مشاوران باتجربه ای نظیر چنی و رامسفلد مقاومت می کرد نه اینکه به خواسته هایشان گردن نهد. تجارب بعدی ام با رایس من را به این باور رساند که او بیشتر راغب به برآوردن آرزوهای بوش بود و فقط تلاش اندکی برای فهماندن تبعات احتمالی جنگ به بوش انجام می داد. این ما را به سؤال مهمی می رساند که منتقدان درباره بوش مطرح کرده اند. آیا بوش از لحاظ فکری فردی معمولی یا، به عقیده برخی، یک نادان است بوش برای رئیس جمهور شدن ذکاوت کافی دارد اما همان طور که خاطرنشان کردم سبک رهبری اش بیشتر متکی بر غریزه است تا مباحثات عمیق اندیشمندانه. این واقعیت که رئیس جمهور امریکا در نقش یک دوراندیش ظاهر نشده جای بسی تأسف است. اما این نتیجه اشتباهات خود اوست، اشتباهاتی که می شد از آنها جلوگیری کرد اگر مشاوران ارشدش پیشینه باورهایش را بررسی می کردند و به چالش می کشیدند ، اعتبار او خدشه دار شد و جایگاه اش لطمه جبران ناپذیری خورده است. بوش مسئولیت نامحدودی در قبال هجوم به عراق دارد. او تصمیم به جنگ گرفت و راهبرد تبلیغ و فروش جنگی را تأیید و امضا کرد که صداقت و صراحت از آن رخت بربسته بود. مسئله خطیری مانند جنگ باید به روشنی، با صراحت و صادقانه بررسی شود. مردم امریکا و بویژه نیروهایمان و خانواده هایشان سزاوار چیزی کمتر از این نیستند.

ترجمه: هرمز برادران‎