جمعه, ۲۹ تیر, ۱۴۰۳ / 19 July, 2024
مجله ویستا

خدای من! می‌خواهم دغدغه‌های دیروز و هراس فرداها را بر شانه‌های صبورت بگذارم


خدای من! می‌خواهم دغدغه‌های دیروز و هراس فرداها را بر شانه‌های صبورت بگذارم

خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می‌کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه‌های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم...
خدایا تو گفتی: عزیزتر از …

خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می‌کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه‌های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم...

خدایا تو گفتی: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده‌ام که تو اینگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خویش می‌نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره‌ات نشسته بودم.

پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره‌ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می‌کند. اشک‌هایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا بازهم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چراکه تنها اینگونه می‌شود تا همیشه شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی... می‌خواستم برایم بگویی آخر تو بنده من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.

پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق‌تر برای شنیدن خدایی دیگر...

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست‌تر دارمت...